عشق در عرفان
بی گمان هسته یا مروارید گرانبهای خداشناسی عرفانی و انسان شناسی عرفانی و همچنین آغازشناسی و انجام شناسی عرفانی همانا عشق است. این یافته یا بافته ی شگفت انگیز اعجاز عرفان به ویژه در سنت اسلامی، در دو عرصه ی نظری و عملی است که: 1- برای ریخته شدن در قالب بیان ادبیات به ویژه شعر؛ را فراخورترین ظرف یافته و آثار بی همتائی را آفریده است. 2- فزون بر ارزش و کارکرد معرفتی خاص از ارزشها و کارکردهای دیگری برای همیشه ی تاریخ آدمی برخوردار است. لذا در جریان غالب عرفان عاشقانه؛ عشق هم بنیاد آفرینش هستی و انسان است؛ هم هدف آفرینش هستی و انسان. هم ؛گویی ابزار آفرینش هستی و انسان؛ آدمی با عشق ورزی معشوق ازلی در مقام عاشق به صورت همان معشوق آفریده شده است تا در تجلی بخشی جهان شمول و همه سویهی این عشق ورزی؛ به همان معبود راستین که همان معشوق است و ازلی و آفریننده ی آدمی است عشق ورزد... اگر عشق آفریدگار چونان معشوق ازلی، که خود مقدم بر عشق آفریدگان است نبود نه آفرینش به طور عام صورت می گرفت و نه آفرینش انسان به طور خاص به گونه ای که عشق در مقام بنیاد آفرینش؛ در چهره ی دو گانه ی هدف و ابزار انگیزه و طریق حرکت انسان در قوس نزولی به سوی تعیین وجودی در عالم خاکی است. پس اگر عشق بنیاد آفرینش است، گفته شد که هدف آفرینش نیز هست. انسان در مقام عاشقی که بیش از هر آفریده ای عشق را در مییابد و راه و رسم عاشقی را می آموزد و میداند؛ با عشق ورزی به معشوق حقیقی ازلی؛ در نظر و عمل، سیر صعودی از تعیّن وجودی خاکی به سوی بی تعیّنی فنای عاشقانه آگاهانه در آغوش سرچشمه ی بحث و بسیط هستی را طی میکند. عشق در این قوس صعودی از چنان اهمیتی برخوردار است که حتی عشق به معشوق زمینی چونان عشق مجازی ای که در دست گردباد اجل است خود پل حرکت به سوی معشوق حقیقی ازلی است.
عاشق و دیوانه منم، دلبر و دلدار تویی
گِرد تو پروانه منم، شمع شب تار تویی[1]
ای تو مرا محرمِ دل، نیست کسی همدم دل
با که بگویم غمِ دل، محرم اسرار تویی
گرچه پریشان توأم، بر سر پیمان توأم
تشنهی احسان توام، ابر گهربار تویی
عشق توشدپیشهی من، مست شداندیشهی من
در دل چون شیشهی من، بادهی گلنار تویی
از همه رو تافته ام، سوی تو بشتافته ام
حال که دریافته ام، یار تویی یار تویی
چشم و چراغ چمنی، گرمی هر انجمنی
خوبتر از یاسمنی، جلوه ی گلزار تویی
ای به فدای تو سخا، از من افتاده ز پا
روی مگردان که مرا، رونق بازار تویی
معرفت انسان
معرفت انسان به خود از طریق احوال بدن خود و تصورات آنهاست. بنابراین هرگاه نفس بتواند به خود توجه کند، همین دلیل نیل او به کمال بزرگتری است. یعنی ملتذّ میشود و هر چه خود را و قدرت فعالیت خود را با تمایز بیشتری تخیل کند این لذت بیشتر خواهد بود. نتیجه انسان هر چه بیشتر تخیل کند که مورد ستایش دیگران قرار گرفته است، این لذت بیشتر تقویت میشود. زیرا هر چه بیشتر تخیل کند که مورد ستایش دیگران قرار گرفته است به همان اندازه بیشتر تخیل میکند که دیگران را تحت تأثیر لذت، همراه با تصور خود به عنوان علت آن، قرار داده است؛ و بنابراین خود بیشتر تحت تأثیر لذت همراه با تصور خود به عنوان علت آن قرار میگیرد... کوشش یا قدرت نفس همان ذات نفس است؛ اما ذات نفس چنانکه خود بدیهی است فقط آنچه را که نفس هست و میتواند انجام دهد تصدیق میکند، نه آنچه را که نفس نیست و نمی تواند انجام دهد؛ لذا نفس می کوشد تا فقط اشیائی را تخیل کند که قدرت فعالیتش را تصدیق یا وضع میکند... برهان؟ ذات نفس فقط آنچه را که نفس هست و میتواند انجام دهد تصدیق میکند و یا به عبارت دیگر؛ نفس بالطبع فقط اشیائی را تخیل میکند که قدرت فعالیت آن را وضع میکند...! اگر بگوییم که نفس؛ در حالی که به خود توجه میکند، ضعف خود را تخیل میکند، به منزله ی آن است که بگوییم از نیروی ذاتی نفس برای تخیل شیئی که قدرت فعالیت آن را وضع میکند جلوگیری شده است یعنی نفس متألم میشود. نتیجه آنکه انسان هر چه بیشتر تخیل کند که مورد سرزنش دیگران واقع شده است این الم .... بیشتر تقویت میشود. این به همان طریقی مبرهن میشود که نتیجه همین بخش مبرهن شده است...!! المی که همراه با تصور ضعف ما باشد فروتنی نامیده میشود و لذتی که از ملاحظه ی خود ما ناشی میشود «عشق به خود یا از خود خرسندی» و چون هر دفعه که انسان فضایل یا قدرت فعالیت خودرا ملاحظه میکند این لذت تکرر مییابد.
لذا از آن برمی آید که هر انسانی دوست می دارد که از کارهای خود سخن بگوید و قدرت های بدنی و نفسانی خود را نمایش دهد و به همین دلیل است که انسانها برای یکدیگر غیر قابل تحمل میشوند؛ باز از آن برمی آید که انسانها طبعاً حسودند؛ یعنی از ضعف همتا یا نشان متلّذ و از قوت آنها متألّم میشوند زیرا هر بار که انسان افعال خود را تخیل میکند ملتذّ میشود؛ و هرچه این افعال کمال بیشتری بنمایاند و انسان آنها را متمایزتر تخیل کند و آنها را همچون امر خاصی به نظر آورد؛ این لذت بیشتر خواهد بود. بنابراین هنگامی که انسان در خود چیزی را ملاحظه میکند که در خصوص دیگران آن را انکار میکند به بالاترین حد لذت خواهد رسید. اما اگر چیزی را که دربارهی خود تصدیق میکند به تصور کلی انسان یا طبیعت حیوان مربوط بداند به آن شدت ملتذّ نخواهد شد و برعکس اگر خیال کند که افعالش نسبت به افعال دیگران ضعیف تر است متألّم خواهد شد و سعی خواهد کرد تا با سوء تعبیر افعال همتایانش و یا حتی الامکان با زیبا جلوه دادن افعال خود این الم را از خود دور کند. پس از اینجا ظاهر میشود که انسانها طبعاً تمایل به نفرت و حسد دارند و این عاطفه اخیر بر اثر تربیت تقویت میشود زیرا والدین عادتاً فرزندانشان را فقط با انگیزه سربلندی یا حسد به فعلیت برمی انگیزنند. اما ممکن است عده ای به این سخن اعتراض کنند زیرا کم اتفاق نمی افتد که ما فضایل انسانها را بستاییم و به صاحبانشان احترام بگذاریم. برای برطرف کردن این اعتراض نتیجه ذیل را می افزاییم.
نتیجه : هیچ کس به فضیلت کسی که ستایش نیست حسد نمی برد ... برهان: حسد همان نفرت است یعنی اندوهی است و یا به عبارتی دیگر حالتی است که به وسیله ی آن از کوشش انسان یا قدرت او جلوگیری میشود. اما انسان در انجام دادن کاری که طبیعت مخصوص وی نشأت نمی گیرد کوشش نمیکند و خواهش آن را ندارد و لذا او نمی خواهد که به خود قدرت فعالیتی یا چیزی که به منزله ی آن است نسبت دهد که اختصاص به طبیعتی دیگر داشته باشد و با طبیعت وی بیگانه؛ بنابراین ممکن نیست از خواهش وی جلوگیری به عمل آید. ممکن نیست از ملاحظه ی فضیلتی در شخصی که به کسی حسد می ورزد که همتای او و بنا به فرض دارای طبیعتی یکسان با طبیعت اوست. بنابراین ما انسانها را بدین جهت ستایش میکنیم که در حکمت و شجاعتش و جز آن اعجاب میکنیم و این بدین جهت اتفاق می افتد همان طور که از خود بحث معلوم است تخیل میکنیم که از آن فضایل اختصاص به او دارد و شامل طبیعت ما نیست و لذا حسد ما به آنها بیش از حسد ما به بلندی درختان و شجاعت شیران نیست.
لذت و الم و نتیجه ی همهی عواطفی که از آنها ترکیب یافته یا متفرع شده اند از نوع انفعالند: ما از این حیث که تصورات ناقص داریم بالضروره منفعل هستیم و تا وقتی منفعلیم که تخیل میکنیم؛ تحت تأثیر عاطفه ای قرار میگیریم که مستلزم طبیعت بدن ما و طبیعت یک جسم خارجی است؛ بنابراین طبیعت هر انفعالی باید بالضروره به همان ترتیب تبیین شود که طبیعت شیئی که به واسطه ی آن متأثر می شویم تبیین میشود؛ برای مثال لذتی که از شیء (الف) سرچشمه میگیرد مستلزم طبیعت شیئی (الف) است و لذتی که از شیئی (ب) سرچشمه میگیرد مستلزم طبیعت شیئی (ب). بنابراین این دو عاطفه لذت طبیعتاً با هم مختلف هستند. زیرا از دو علت مختلف ناشی میشوند به همین ترتیب عاطفه ی الهی که از شیئی سرچشمه میگیرد با عاطفه الهی که از شیئی دیگر ناشی میشود فرق دارد و امر از همین قرار است. در خصوص عشق؛ نفرت، امید، ترس، تزلزل نفس و غیر آن به طوری که بالضروره دقیقاً به تعداد اشیاء کثیری که از آنها متأثر شده ایم انواع متعدد لذت، اسم، عشق، نفرت و غیر آن وجود دارد؛ اما خواهش خود ذات یا طبیعت شخص است از این حیث که تصور شده است که به اقتضای مزاج مخصوص به خود به انجام دادن عملی موجب شده است. سپس بر حسب اینکه انسان به وسیله ی علل خارجی با این یا آن نوع لذت، الم، عشق، نفرت و غیر آن متأثر میشود به عبارت دیگر طبیعت او به انواع مختلف ساخته شده است. خواهش متنوع است و طبیعت هر خواهشی با طبیعت خواهش دیگر متناسب با تفاوت عواطفی که این خواهشها از آنها نشأت می گیرند متفاوت است و بنابراین به تعداد انواع مختلف لذت، الم، عشق و غیر آن خواهش وجود دارد و نتیجه چنان که هم اکنون عرض نمودیم به تعداد انواع اشیائی که به وسیله ی آنها متأثر می شویم انواع مختلف خواهش وجود دارد. در میان این انواع عواطف، که به موجب قضیه قبل تعدادشان کثیر است برجسته ترینشان عبارتند از: شکم پرستی، میگساری، شهوت رانی، حرص و شهرت طلبی که صرفاً نام هایی برای انواع عشق یا خواهش است که طبیعت این یا آن عاطفه را بر حسب موضوعاتی که به آنها مربوط میباشد را تبیین میکند. زیرا مقصود ما از شکم پرستی، میگساری، شهوت رانی، حرص و شهرت طلبی چیزی نیست مگر عشق یا خواهش مفرط به خوردن، به نوشیدن، به زنان، به ثروت و شهرت. به علاوه چون تمیز این عواطف از هم صرفاً از حیث موضوعی است که به آن مربوطند. لذا ضد ندارند؛ زیرا امساک، پرهیز از مسکرات، عفت، که ما را بر حسب عادت، آنها را ضد شکم پرستی، میگساری، شهوت رانی میدانیم، نه عاطفه میباشند و نه انفعال، بلکه صرفاً نشان دهنده ی قدرت نفس بر این عواطفند که از آنها جلوگیری میکند. بقیه ی انواع عواطف را نمی توانیم در اینجا شرح دهیم زیرا آنها به تعداد تنوعشان و موضوعاتشان متنوعند؛ و اگر می توانستیم هم ضرورت نداشت. زیرا برای منظور ما که عبارت است از تعیین قدرت عواطف و سلطه ای که نفس بر آنها دارد تعریف کلی هر یک از عواطف کفایت میکند. مقصود این است که برای ما کافی است که خصوصیات مشترک نفس و عواطف را بفهمیم، تا بتوانیم نوع و میزان قدرت نفس در حکومت بر عواطف و جلوگیری از آنها را مشخص سازیم. بنابراین اگرچه میان این یا آن عاطفه، عشق، نفرت، یا خواهش مثلاً عشق به فرزند و عشق به همسر اختلاف شدیدی موجود است، با این همه ضرورتی ندارد که از این اختلافات آگاهی یابیم و یا دربارهی طبیعت یا منشأ این عواطف پژوهش بیشتری نماییم.
پیام
پیام شما